شهيده مريم فرهانیان در قامت يك خواهر (4)


 





 

درآمد
 

شهدا در عين حال كه به مسئوليت‌هاي اجتماعي توجه خاصي دارند، در امور شخصي و ارتباطات خانوادگي نيز بسيار دقيق و منظم هستند و فرصت‌ها را از دست نمي‌دهند، از همين رو به عنوان الگوهاي ملموس و والا براي جامعه از ارزش‌هاي عملي بسياري برخوردارند. در اين گفت‌وگو سعي شده اين شيوه‌ها در زندگي شهيد بيان شوند.

تصوري كه شما پس از سال‌ها از خواهرتان داريد، چيست؟
 

ظاهراً تفاوت چنداني با بقيه ما نداشت، ولي قطعاً در درونش قابليت‌هايي بوده كه به آن مقام رسيده كه ما نرسيديم. يادم هست كه ذره‌اي بخل و حسادت در وجود اين دختر نبود. هر چيز خوبي كه داشت، دلش مي‌خواست با بقيه قسمت كند. خواهرم رساله به او درس مي‌داد و او دو سه تا از رفقايش را آورده بود كه آنها هم ياد بگيرند. هر كمكي كه از دستش بر مي‌آمد به ديگران مي‌كرد و دريغي نداشت. بچه آرامي بود. يك گوشه‌اي مي‌نشست و ساعت‌ها فكر مي‌كرد. خيلي توي خودش بود. بچه سال بود و دور بازي نمي‌رفت. دائماً به دنبال يك جور آرامش دروني بود.

در ميان خواهرها به كدام يك از همه نزديك‌تر بود؟
 

احساس مي‌كنم به حاج خانم فاطمه. گر چه خانه من هم خيلي مي‌آمد. زمان جنگ كه ازدواج كرده بودم، اكثراً خانه من بود، ولي حسم اين است كه با حاج خانم فاطمه صميمي‌تر بود و حرف‌هايش را بيشتر به او مي‌زد. ما خواهرها و برادرها در آن شرايط جنگي خيلي مراقب هم بوديم و با هم مراوده داشتيم. مادر و پدرمان در ماهشهر و اميديه و اهواز بودند. يادم هست كه يك بار مريم خيلي به سختي رفته بود اهواز و بعد برگشته بود آبادان، يك كيف قهوه‌اي با خودش آورده بود. من خيلي تعجب كردم كه چطور شده او براي خودش چيزي خريده. من پسر اولم محمد را داشتم كه مريم خيلي هم او را دوست داشت. من با تعجب گفتم، «چه عجب كه براي خودت چيزي خريد. مبارك است» همين كه من اين حرف را زدم، وسايل داخل كيف را شروع كرد به خالي كردن كه آن را به من بدهد. اصلاً چيزي را براي خودش نمي‌خواست. من باشم يك تعارف مي‌كنم و خلاص، ولي او اصرار اصرار كه بايد كيف را برداري. هر وقت هم برايش غذا مي‌پختي، حتي اگر يك دم پخت ساده بود، چنان تعريف مي‌كرد كه حس مي‌كردي بهترين غذا را پخته‌اي. هميشه هم به فكر آخرت بود و انگار قيامت را به عينه مي‌ديد. شهادت برايش ملموس بود. هميشه به ما مي‌گفت، «بيهوده به چيزي دل نبنديد. فايده ندارد.» در ميان برادرها هم با آقا مهدي خيلي مأنوس بود. آن زماني كه زنده بود كه همه فعاليت‌هايشان با هم بود، بعد از شهادتش هم كه مريم خيلي از او ياد مي‌كرد و آرزو داشت پيش از برود. ما خواهر و برادرها با هم انس عجيبي داريم. هر قدر هم كه دور از هم باشيم، انگار همين ديروز همديگر را ديده‌ايم. اين هم از الطاف خداست. گاهي همسايه‌ها مي‌آمدند پيش مادرم و مي‌گفتند، «ننه هادي! ما سه تا بچه‌ داريم با هم نمي‌سازند، شما ماشاالله اين همه بچه داري با هم مهربان و صميمي‌اند» خدا را شكر كه اين طور بوديم و هنوز هم هستيم.

بعد از شهادت آقا مهدي چه كرديد؟
 

خيلي از جنگ نگذشته بود. مهدي در مهرماه سال 59 شهيد شد. وقتي خرمشهر سقوط كرد و آبادان محاصره شد، پدرم به هر زحمتي بود خانواده را راضي كرد كه از آبادان بروند. مادرم اول قبول نمي‌كرد و مي‌گفت، «قبر مهدي اينجاست. كجا بروم؟ طاقت ندارم.» عقيله و فاطمه و مريم هم هنوز ازدواج نكرده بودند و شروع كردند با پدرم مخالفت كه، «كجا برويم؟ مگر خون ما از بقيه رنگين‌تر است؟ اگر امثال ما نمانند، پس چه كسي براي رزمنده‌ها غذا بپزد و از مجروحين مراقبت كند؟» علي و حسين هم در آبادان بودند و دخترها مي‌گفتند كه پيش آنها مي‌مانند، اما پدرم به شدت مخالف بود و مي‌گفت، «آنها پسر هستند و مي‌توانند از خودشان مراقبت كنند، اما دخترها در يك شهر جنگ زده، معلوم نيست چه سرنوشتي پيدا مي‌كنند.» به هر حال پدرم خانواده‌ را به روستاي نمره يك روستاي ميانكوه برد و در خانه‌هايي كه از بلوك‌هاي سيماني درست شده بودند، اسكان داد. در آنجا بود كه بي‌قراري‌هاي مريم شروع شد. دائماً به تپه‌هاي سرسبز مجاور روستا مي‌رفت و در فراغ مهدي گريه مي‌كرد. خود من كه جگرم خون بود و بعد از شهادت مهدي، خيلي بي‌تابي مي‌كردم. گاهي اوقات كه يادداشت‌هاي مريم را مي‌خواندم، دلم خون مي‌شد. او دائماً با مهدي حرف مي‌زد و روز به روز ضعيف‌تر و لاغرتر مي‌شد. يك روز بالاخره من توانستم حرف دلش را از زبانش بيرون بكشم. به او گفتم، «خواهرم! آخر تو كه اين جوري خودت را از بين مي‌بري. مي‌خواهي چه كار كني؟»‌ مريم گفت، «دلم توي آبادان است. من نمي‌توانم اينجا بمانم و شهر و خانه‌مان بمباران شود. همه دارند از شهرهاي ديگر به كمك مردم آبادان و خرمشهر مي‌آيند، آن وقت من اينجا مانده‌ام و هيچ كاري از دستم بر نمي‌آيد.تو را به خدا با آقاجان صحبت كن و از او بخواه اجازه بدهد من به آبادان برگردم. آقاجان به حرف تو گوش مي‌دهد.» من قول دادم كه سعي خودم را بكنم. رفتم و با پدرم صحبت كردم و گفتم، «آقا جان! مريم! اين طور پيش برود از پا در مي‌آيد.» حاج لطيف آهي كشيد و گفت، «خب تو مي‌گويي چه كار كنم؟ اجازه بدهم مريم تك و تنها به آبادان برود؟» گفتم، «تك و تنها نيست. اولاً دوستانش در بيمارستان شركت نفت هستند و خوابگاه هم دارند و جايشان امن است. بعد هم علي و حسين هم كه آبادان هستند و دائماً به او سر مي‌زنند.» پدرم گفت، «به خدا داغ مهدي برايم بس است. دلم نمي‌خواهد بلايي سر شماها بيايد.» به هر حال بالاخره پدرم را راضي كردم اجازه بدهد من و مريم به آبادان برويم. آبادان در محاصره بود. من و مريم به پايگاه هوايي ماهشهر و از آنجا با هليكوپتر به آبادان رفتيم، آن هم در شرايطي كه عراقي‌ها به هليكوپترهايي كه علامت هلال‌احمر داشتند، شليك مي‌كردند.

پس بالاخره مريم حرفش را پيش برد.
 

بله، اراده عجيبي داشت. به آبادان كه رسيديم، همين كه از هليكوپتر پياده شديم، با خمپاره‌اي از ما استقبال شد. من مريم را هل دادم و گفتم كه روي زمين دراز بكشد. بعد صداي چند انفجار شديد آمد. هليكوپتر به سرعت بلند شد و رفت و من و مريم شروع به دويدن كرديم. همين كه به نخلستان رسيديم، مريم روي خاك سجده كرد و زمين را بوسيد. و با شادماني گفت، «ببين خواهر! داره بوي مهدي مي‌ياد. من چطور طاقت آوردم اين همه مدت از آبادان و مهدي دور باشم؟» با هم راهي بيمارستان شركت نفت شديم. به مريم گفتم، «ببين خواهرجان! تو امانت حاج لطيفي. مي‌داني كه به چه سختي او را راضي كردم. اگر مي‌خواهي از دستت ناراحت نشوم، قول بده هر وقت صداي سوت خمپاره و توپ شنيدي، جايي پناه بگيري يا روي زمين دراز بكشي.» بعد هم به خوابگاه بيمارستان شركت نفت رفتيم و در آنجا خانم جوشي و خانم كريم از ما استقبال كردند. مريم از خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيد. در اولين فرصتي هم كه پيش آمد سر مزار مهدي رفتيم. مريم صورتش را روي خاك مزار گذاشت و ساعتي با مهدي در دل كرد، گريست و غم دلش را سبك كرد. چند روز بعد فاطمه هم آمد و به مريم گفت، «فكر كردي فقط خودت مي‌تواني حاج لطيف را راضي كني؟ آن قدر گريه كردم تا آقاجان گذاشت من و عقيله و ننه هم به آبادان برگرديم.»

خبر شهادت خواهرتان را چگونه شنيديد؟
 

يادم هست كه پدرم داشت با راديوي يادگار مهدي به اخبار گوش مي‌داد كه در زدند. سميره مي‌خواست برود كه من زودتر بلند شدم و رفتم دم در و ديدم آقاي شعبان‌عليزاده كه در بنياد شهيد خدمت مي‌كرد، همراه با خانمش پشت در ايستاده‌اند. تعارف كردم كه وارد شوند. حاج لطيف با آقاي عليزاده سلام و احوالپرسي كرد. مادر من از صبح دلشوره داشت و من و سميره سعي كرده بوديم يك جوري او را آرام كنيم. او از آقاي عليزاده پرسيد، «مريم طوري شده؟» رنگ از صورت آقاي عليزاده پريد و با دستپاچگي گفت، «نه، اين حرف‌ها چيست؟ ما آمده‌ايم ديدن شما.» مادرم گفت،«به دلم بد افتاده، به من دروغ نگوييد.» خانم آقاي عليزاده گفت، «مادرها هيچ وقت اشتباه نمي‌كنند، راستش را بخواهيد ننه هادي! مريم مجروح شده و ما آمده‌ايم كه به اتفاق به عيادتش برويم.» اين خبر را كه به ما دادند، از ماهشهر به آبادان راه افتاديم. در طول راه من فقط كارم گريه بود و احساس كردم مريم رفته پيش مهدي. به سميره گفتم، «توي عالم رويا ديدم كه مريم توي سردخانه است و علي دارد بالاي سرش پوستر مي‌چسباند و روي پوستر نوشته، «خواهرم! شهادتت مبارك!» هنوز به آبادان نرسيده بوديم كه آقاي عليزاده و خانمش كم‌كم خبر شهادت مريم را به حاج لطيف و مادرم دادند. حاج لطيف به تلخي گريه مي‌كرد، اما مادرم بهت زده شده بود. مادرم خودش مريم را غسل داد و كفن كرد. فاطمه هنگام زايمانش بود و در بيمارستان بود. من و سميره و علي و حسين به همراه دامادهاي خانواده حضور داشتيم. قرار بود خانم جوشي از مشهيد برايش كفني بياورد، اما هنوز به آبادان نرسيده بود. كفني را كه او آورد، در سال 57 نصيب حاج لطيف شد.

سال‌ها از شهادت خواهرتان گذشته، آيا هنوز در زندگي شما حضور دارد. چگونه؟
 

هميشه با بچه‌هايم در مورد او و مهدي صحبت مي‌كنم. سعي دارم از آن دو براي بچه‌هايم الگو بسازم و خيلي وقت‌ها هم نتيجه مي‌گيرم، مخصوصاً موقعي كه براي دخترم تعريف مي‌كنم. دخترم خيلي به خاله‌اش علاقه دارد و او را خوب مي‌شناسد.

جوانان زمان جنگ را با حالا مقايسه كنيد.
 

احساسم اين است كه با آنكه زير آتش خمپاره و دائماً مورد تهديد بوديم، اما همه يكدل و يكرنگ بوديم. خيلي خوش مي‌گذشت. اين تكلف‌ها و خودنمايي‌ها را نداشتيم. حالا ديگر آن صميمت‌ها را فقط در محافل خيلي خاصي مي‌شود پيدا كرد. ديگر آدم آن جور راحت و سر حال نيست. جوان‌ها هم تابع همين شرايط هستند و گناهي ندارند. نمي‌شود آنها را مقصر دانست. به مرور زمان شايد خيال كرديم همين كه انقلاب كرديم و يا جنگ را با آبرومندي به پايان برديم، كار تمام شده، به نظر من بايد ده پانزده سالي طول مي‌كشيد تا اين نعمت‌ها را به دستمال مي‌دادند. انگار آمادگي پذيرش آنها را نداشتيم و به همين خاطر برگشتيم به اخلاق‌‌هاي غلط قبلي مثل حرص زدن، مصرف، دنياپرستي و عجله براي به دست آوردن چيزهايي كه خيال مي‌كرديم از دست داده‌ايم.، به همين دليل نسلي مثل خواهر و برادر من، يك شبه بزرگ مي‌شوند و شجاعت و از خودگذشتگي عجيبي پيدا مي‌كنند و درست يك نسل بعد گرفتار ماديات مي‌شود و چنان براي تصاحب هر چيزي حرص مي‌زند كه انسان باور نمي‌كند تفاوت اين دو نسل، ده سال و بيست سال و باشد. خيلي شرايط دشواري است. احساس مي‌كنم مهدي و مريم خيلي سعادتمند بودند كه نماندند و اين چيزها را نديدند.

ويژگي‌هاي بارز مريم چه بود؟
 

خيلي پاكيزه و مرتب بود. خيلي به آراستگي و لباسش اهميت مي‌داد. در آن بحبوحه جنگ و مجروحين و مشكلات كمبود آب و برق، هميشه از تميزي برق مي‌زد. خيلي هم عرضه داشت و وقتي تصميم مي‌گرفت كاري را ياد بگيرد، ابداً چيزي مانعش نمي‌شد. خواهرم سميره خياطي مي‌كرد و مريم فقط با نگاه كردن به دست او ياد گرفته بود و مثل ماه خياطي مي‌كرد. هر كاري را كه به عهده مي‌گرفت همين طور درست و دقيق انجام مي‌داد. براي خودش خانمي بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27